سالهاي اول بعثت (یا به گفته علامه طباطبائي سال پنجم قبل از هجرت) بود که جمعی از سران قريش و مشركان (مانند ابوجهل و وليد بن مغيره، عاص بن وائل و ديگران) در يكي از شبها كه قرص ماه در آسمان کامل بود، رو به پیامبر(ص) کردند و گفتند: «تو ميگويي پيامبر خدا هستي، پس بايد معجزهاي داشته باشي. اگر راست ميگويي ماه را در آسمان دو نيم كن تا به تو ايمان آوريم.» پيامبر خدا گفت: «اگر من اين كار را بكنم، ايمان خواهيد آورد؟» گفتند: «آري! ايمان ميآوريم.» پيامبر دست به دعا بلند كرد و از خدا خواست اين معجزه را براي اثبات نبوّتش، محقق كند. چند لحظه بعد، دهان مشركان از حیرت باز ماند. چشمها به آسمان خيره شد و همه ديدند كه شكافي در ماه به وجود آمد و پس از مدتي، دو تكه شد، طوري كه كوه نور بين دو تكه ماه ديده ميشد. سپس به فرمان نبي اسلام، دو تكه ماه دوباره به هم چسبيد و همه چيز به حالت عادي بازگشت. رسول الله پرسيد: «حال ايمان ميآوريد؟» گفتند: «تو جادوگر هستي و چشمهاي ما را جادو كردي!» حضرت پاسخ داد: «اگر شما را جادو كرده باشم، ديگران بايد ماه را كامل ديده باشند، نه تكه شده. از كاروانياني كه وارد مكه ميشوند سوال كنيد، ببينيد آنها چه ميگويند.» هركس وارد مكه شده بود، از دو نيم شدن ماه سخن ميگفت بنابراین همه فهميدند كه محمد(ص) راست ميگويد. این معجزه، شقالقمر (دونیم کردن ماه) نامیده شده است.
موضوعات مرتبط: فلسفی ، ،
هر روز . . .
با خدای خود مناجات می کنیم
حرف می زنیم
درد و دل می کنیم
ولی هیچ گاه
به او اعتماد نمی کنیم
می گوئیم خدایا گرفتارم
ولی باید از این راه مشکل من حل شود
برایش راه حلش را هم می گوئیم
و این نشان بی اعتمادی به خداست
وقتی رها شویم و به او اعتماد کنیم
آن وقت است که درها گشوده می شود
همانگونه که خودش فرموده:
ما گرفتاری ها و مشکلات شما را
از جایی که انتظارش را ندارید رفع می کنیم
موضوعات مرتبط: فلسفی ، ،
خودمانیم ،... این دنیا آنقدر ها هم که می گویند کوچک نیست...آنقدرا هم که می گویند گرد ست و از آخر بهم می رسیم ،نیست....
کسی که رفت دیگر رفته ست... نه آنقدر کوچک ست که بشود نزدیک بودنش را حس کرد... نه آنقدر گرد ... که دوباره گذر چشمهایمان از کنار هم عبور کند....
تو اگر رسیدی مرا هم خبر کن...
موضوعات مرتبط: فلسفی ، ،
باشما هستم ای "حبل من الورید" من ، کاغذی خیس و مچاله ای را تصور کن ... آن منم ... خیس از اشک و عرق شرم گناه .. بی بهانه و تعارف بگویم "حبل من الورید" جآن این بار گله از آدمهایت نیست ... از خودم گله مندم .. به گذشته ام که نگاه می کنم .. حال و آینده ام را فراموش می کنم ... آنقدر محو اتفاقهایی که برایم افتاده ست می شوم ..که فکر می کنم .. تازه" مسلمان" شده ام... .. آری.. خنده دار ست .. در حد کافر بودن خودم را دور تصور کرده ام .. با اینکه می دانم تو کافر و مسلمان سرت نمی شود ... تو همه جا "حبل من الوریدی" ... اصلا تو خون ته .. گم شده ام میان اشتباهات خودم .. چرا باید قبول کنم دیگران فریبم داده اند یا دیگران گناهکاران ... نه "حبل من الورید " جان از من گناهکار تر نداری...همین طور که حال از من تنهاتر نداری...
موضوعات مرتبط: فلسفی ، ،
امروز هرچقدر بخندی و هرچقدر عاشق باشی از محبت دنیا کم نمیشه
پس بخند و عاشق باش
بقيه در ادامه مطلب
موضوعات مرتبط: فلسفی ، ،
پادشاهی پس از اینكه بیمار شد گفت: «نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند»
تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست.
تنها یکی از مردان دانا گفت : که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند، اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود.
شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد. آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
آن که ثروت داشت، بیمار بود.
آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.
خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند. آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد
که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید.
« شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟»
پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!.
موضوعات مرتبط: فلسفی ، ،
فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد. روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن.
فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد. فرعون پرسید کیستی؟
ناگهان دید که شیطان وارد شد. شیطان گفت خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست.
سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد.
بعد خطاب به فرعون گفت من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟
پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی. شیطان پاسخ داد زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود میآید.
موضوعات مرتبط: فلسفی ، ،
ما همه می پنداریم که باید خدا را پیدا کنیم.اما افسوس که نمی دانیم در انتظار یافتن
او دعاهایمان را به کدامین سو روانه کنیم.سرانجام به خود می گوییم که او در همه جا
هست، در هر کجا که به تصور آید، و نایافتنی است، و بی هدف زانو می زنیم.
ــــــــ مائده های زمینی- آندره ژید ـــــــــــ
موضوعات مرتبط: فلسفی ، ،