روزگاریست در این شهر غریب

بین آدمهایی که زِ تنهاییِ خود می ترسند

وز پسِ آینه از دیدنِ خود میترسند،

من تو را پاک ترین یافته ام!

آن قدر پاک، که اگر آب نبود

من تو را "آب" صدا می کردم...!


موضوعات مرتبط: عاشقانه ، ،

تاريخ : دو شنبه 11 آذر 1392 | 21:57 | نویسنده : fatemeh |

راه پله ای به سمت آسمان
از این تکرار ساعتها
از این بیهوده بودنها
از این بی تاب ماندنها
از این تردیدها
نیرنگها
شکها
خیانتها
از این رنگین کمان سرد آدمها
و از این مرگ باورها و رویاها
پریشانم …
دلم پرواز میخواهد !


موضوعات مرتبط: عاشقانه ، ،

تاريخ : چهار شنبه 6 آذر 1392 | 21:39 | نویسنده : fatemeh |



نمـــــیـدانــــی ،

چه دردی دارد !

وقـــتـی ..

حــــالـم ..

در واژه هــا هــم نــمی گنــــجــد …!

موضوعات مرتبط: عاشقانه ، ،

تاريخ : چهار شنبه 6 آذر 1392 | 21:0 | نویسنده : fatemeh |





userupload_2012_17381169041364232652.18.

خیلے وقت است تظاهـــــر بـہ شـــادے میــڪـنم!


حرفـــ میزنم مثلـ همہ ...

اما ...

خیلے وقت استــ مرده امـــ !

خیلے وقت است دلم میخواهد روزه ی سـڪـوتبگیرم

دلم مے خواهد ببـــــــارم ...

و ڪـسے نپرسد چرا ... !

تو چہ می فهمے

ایـטּ روزها اداے زنده ها را در میـــــــآورم ...


موضوعات مرتبط: عاشقانه ، ،

تاريخ : شنبه 25 آبان 1392 | 20:52 | نویسنده : fatemeh |

بعضی ها را هرچقدر هـم که بــــخواهی،☆ミニ顔文字★ のデコメ絵文字
تــــــــــــــــــمام” نـــــــــــــــــــــمی شوند☆ミニ顔文字★ のデコメ絵文字… !

هــــــــــمش به آغــــــــــوششان بــــــــــدهکار میمانی!☆ミニ顔文字★ のデコメ絵文字
حضورشان”گــــــــــــــــرم” است ؛ سکوتشان خالی مــــــــــیکند دل ِآدم را☆ミニ顔文字★ のデコメ絵文字
آرامش ِ صـــــــــــــــــــــدایشان را کــــــــــــــــــــم می آوری!☆ミニ顔文字★ のデコメ絵文字
هر دم هر لحظه “کـــــــــــــــــم” مـــــــی آوریشان☆ミニ顔文字★ のデコメ絵文字
و اینجا مــــــــــــــــــــن کــــــــــــــم دارمــــــــــت


موضوعات مرتبط: عاشقانه ، ،

تاريخ : شنبه 25 آبان 1392 | 20:39 | نویسنده : fatemeh |

آموختم که خداعشق است 

وعشق تنهاخداست. 

آموختم که وقتی نااومید میشوم، 

خداباتمام عظمتش عاشقانه انتظارمی کشد 


موضوعات مرتبط: عاشقانه ، ،

تاريخ : شنبه 25 آبان 1392 | 20:29 | نویسنده : fatemeh |

اینجا در قلب من حد و مرزی

برای حضور تو نیست

به من نگو که چگونه بی تو

زیستن را تمرین کنم

مگر ماهی بیرون از آب

می تواند نفس بکشد؟؟؟

مگر می شود هوا را از

زندگیم برداری و من 

زنده بمانم؟؟؟

بگو معنی تمرین چیست؟؟؟

بریدن از چه چیز را تمرین کنم؟؟؟

بریدن از خودم را؟؟

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net


موضوعات مرتبط: عاشقانه ، ،

تاريخ : جمعه 24 آبان 1392 | 17:59 | نویسنده : fatemeh |

 

چه كردي با من؟!...

كه اين روزها،

تو را

فقط به اندازه ي يك اشتباه ميشناسم.....


موضوعات مرتبط: عاشقانه ، ،

تاريخ : چهار شنبه 16 اسفند 1398 | 11:35 | نویسنده : fatemeh |

عصای عشق

یه روز عشق و دیوونگی و محبت و فضولی داشتن با هم قایم باشک بازی می کردن

نوبت به دیوونگی که رسید همه را پیدا کرد اما هر چه گشت از عشق خبری نبود

فضولی متوجه شد که عشق پشت یه بوته گل سرخ قایم شده دیوونگی رو خبر کرد و

دیوونگی یه خار بزرگ برداشت و در بوته ی گل سرخ فرو کرد صدای فریاد عشق بلند

شد وقتی به سراغش رفتند دیدند چشماش کور شده و دیوونگی که خودشو مقصر

می دونست تصمیم گرفت که همیشه عشقو همراهی کنه و از اون به بعد دیوونگی شد عصای عشق.......   

 

 


موضوعات مرتبط: عاشقانه ، ،

تاريخ : شنبه 21 بهمن 1391 | 20:1 | نویسنده : |

شرط عشق......   

دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد. نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید. بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید. موعد عروسی فرا رسید. زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود. مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد. 20 سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه تعجب کردند. مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم".

 

 


موضوعات مرتبط: عاشقانه ، ،

تاريخ : شنبه 21 بهمن 1391 | 20:0 | نویسنده : |

دوستم داری؟

دختر پسری با سرعت 120کیلومتر سواربر موتور سیکلت

دختر:آروم تر من می ترسم

پسر نه داره خوش میگذره

دختر:اصلا هم خوش نمی گذره تو رو خدا خواهشمیکنم خیلی وحشتناکه

پسر:پس بگو دوستم داری

دختر:باشه باشه دوست دارم حالا خواهش میکنم آروم تر

پسر: می تونی کلاه ایمنی منو بذاری سرت؟داره اذیتم می کنه.

و....

روزنامه های روز بعد:موتور سیکلتی با سرعت 120کیلومتر بر ساعت به ساختمان اثابت کرد موتور سیکلت دو نفر
سر نشین داشت اما تنها یک نفر نجات یافت حقیقت این بود که اول سر پایینی پسر متوجه شد ترمز بریده اما نخواست
دختر بفهمه در عوض خواست یه بار دیگه از دختره بشنوه که دوستش داره(برای آخرین بار)......)

 

 


موضوعات مرتبط: عاشقانه ، ،

تاريخ : شنبه 21 بهمن 1391 | 20:0 | نویسنده : |

داستان عشق علی و مریم

سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم. دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش. یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ....

پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند

 

 


موضوعات مرتبط: عاشقانه ، ،

تاريخ : شنبه 21 بهمن 1391 | 19:58 | نویسنده : |

پسرعاشق...

دختر با نا امیدی و عصبانیت به پسر که روبرویش ایستاده بود نگاه می کرد کاملا از او نا امید شده بود از کسی که انقدر دوستش داشت و فکر می کرد که او هم دوستش دارد ولی دقیقا موقعی که دختر به او نیاز داشت دختر را تنها گذاشت از بعد از پیوند کلیه در تمام مدتی که در بیمارستان بستری بود همه به عیادتش امده بودن غیر از پسر چشمهایش همیشه به دری بود که همه از ان وارد می شدند غیر از کسی که او منتظرش بود حتی بعد از مرخص شدن از بیمارستان به خودش گفته بود که شاید پسر دلیل قانع کننده ای داشته باشد ولی در برابر تمام پرسشهایش یا سکوت بود یا جوابهای بی سر و ته که خود پسر هم به احمقانه بودنش انها اعتراف داشت تحمل دختر تمام شده بود به پسر گفت که دیگر نمی خواهد او را ببیند به او گفت که از زندگی اش خارج شود به نظر دختر پسر خاله اش که هر روز به عیادتش امده بود با دسته گلهای زیبا بیشتر از پسر لایق دوست داشتن بود دختر در حالت عصبی به پهلوی پسر ضربه ای زد زانوهای پسر لحظه ای سست شد و رنگش پرید چشمهایش مثل یخ بود ولی دختر متوجه نشد چون دیگر رفته بود و پسر را برای همیشه ترک کرده بود .

دختر با خود فکر می کرد که چه دنیای عجیبی است در این دنیا که ادمهایی مثل ان غریبه پیدا می شوند که کلیه اش را مجانی اهدا می کند

بدون اینکه حتی یک تومان پول بگیرد و حتی قبول نکرده بود که دختر برای تشکر به پیشش در همین حال پسر از شدت ضعف روی زمین نشسته بود و خونهایی را که از پهلویش می امد پاک می کرد و پسر همچنان سر قولی که به خودش داده بود پا بر جا بود او نمی خواست دختر تمام عمر خود را مدیون او بماند ولی ای کاش دختر از نگاه پسر می فهمید که او عاشق واقعی است.....

 

 


موضوعات مرتبط: عاشقانه ، ،

تاريخ : شنبه 21 بهمن 1391 | 19:57 | نویسنده : |

دير آمدی
تمام شده ام ديگر

بس كه بلعيده ام اندوه نبودت را
...
هنوز اما همانند حاتم ام

می بخشمت

با آنكه هزار شب بی خوابی

طلب دارم از تو
!!!


موضوعات مرتبط: عاشقانه ، ،

ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 17 بهمن 1391 | 10:24 | نویسنده : fatemeh |

 

گاهی

 

 

گاهـ ـی حجـ ـم ِ دلــــتنـگی هایـ ـم
آن قــَ ـــ ـدر زیـاد میشود
که دنیــــا
با تمام ِ وسعتش
برایـَم تنگ میشود
... دلتنــگـم...
دلتنـــــگ کسی کـــــه
گردش روزگــــارش به من که رسیــــد از
حرکـت ایستـاد
دلتنگ کسی که دلتنگی هایم را ندید
دلتنگ ِ خود َم
خودی که مدتهــــ ــــ ــاست گم کـر د ه ام


چه معنی

چه معنـــــى دارد
زندگى...!؟
وقتى كه هیچ اتفاقى
من و تو را
سر راه هم
قرار نمى دهد !!


موضوعات مرتبط: عاشقانه ، دل نوشته ، ،

ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 16 بهمن 1391 | 20:14 | نویسنده : |

 

 
 
خدا به تو دو تا پا داد تا با آنها راه بری. دو تا دست داد تا نگه داری. دو تا گوش داد برای شنیدن و دو چشم برای دیدن داد ولی چرا فقط یک قلب به تو داد؟ چون فلب دوم تو رو به کسی دیگری داد تا تو آن را پیدا کنی!
                                     
 

موضوعات مرتبط: عاشقانه ، جدیدترین ها ، ،

ادامه مطلب
تاريخ : جمعه 10 بهمن 1391 | 18:52 | نویسنده : |

بنویسید به دیوار سکوت

           عشق سرمایه هر انسان است

                 بنشانید به لب حرف قشنگ

                         حرف بد وسوسه شیطان است

                               وبدانید که فردا دیر است!

                                    اگرغصه بیاید امروز

                                         تا همیشه دلتان درگیراست

                                             پس بسازید راهی را که کنون

                                                  تا ابرسوی صداقت برود

                                                     وبکاریدبه هر خانه گلی

                                                          که فقط بوی محبت بدهد....


موضوعات مرتبط: عاشقانه ، دل نوشته ، ،

ادامه مطلب
تاريخ : جمعه 9 بهمن 1391 | 13:54 | نویسنده : |

 نه شاعرم تا بتونم واسه نگاهت غزل بگم


نه قادرم تا بتونم واسه چشات قصه بگم


فقط اینو خوب میدونم تا زنده ام تا جون دارم دوست دارم..........................


موضوعات مرتبط: عاشقانه ، ،

تاريخ : پنج شنبه 4 بهمن 1391 | 21:49 | نویسنده : |
صفحه قبل 1 صفحه بعد
.: Weblog Themes By BlackSkin :.